پیشگفتار
سارا، زن سفیدپوستی 28 ساله ای است که به دلیل افسردگی (که به طور "رسمی" تشخیص اختلال دوقطبی برای او گذاشته شده بود) و پریشانی ناشی از فروپاشی یک رابطه عاشقانه ، به روان درمانی مراجعه کرده است. او ظاهری متمایز داشت. به این شکل که یک طرف موهایش را تراشیده شده بود، از سر تا پا به سبک گوتیک لباس پوشیده بود، دستبندهایی تا بالای بازو به دست داشت و در هر انگشت انگشتر به دست داشت و چندین سوراخ در گوش، بینی و لبش داشت. سارا خود را یک ویکان معرفی کرد. او به عنوان مدیر در یک رستوران زنجیرهای مشهور کار میکرد. سارا توسط پزشک عمومی خودش ارجاع داده شده بود. دکتر یک داروی ضد افسردگی و تثبیتکننده خلق تجویز برایش کرده بود.
سارا سابقه روانپزشکی طولانی داشت. او چندین بار در بیمارستان روانپزشکی در دوران نوجوانی به دلیل اقدام به خودکشی و آنچه والدینش رفتار سرکش و ستیزهجو مینامیدند، بستری شده بود. آنها از سارا خواستند که وقتی هنوز در دبیرستان بود، خانه را ترک کند. او با بهترین دوستش و مادر دوستش همخانه شد. سارا و والدینش به امید آشتی به خانواده درمانی ادامه دادند، اما نتوانستند در مورد قوانین و انتظارات خانه به توافق برسند. او در سن 19 سالگی به طور ناگهانی از شهر کوچک خود مهاجرت کرد و به یک کلان شهر بزرگ نقل مکان کرد، جایی که با افراد همفکر خود ملاقات کرد و به زودی با آنها همخانه شد. اگرچه سارا حمایت زیادی در این جمع کوچک دوستانش دریافت می کرد، اما همچنان دچار چیزی می شد که "فروپاشیهای ناشی از استرس" مینامیدش. او در دهه 20 زندگیاش سه بار به دلیل افکار خودکشی یا اقدام به خودکشی با درجه مرگباری خفیف در بیمارستان بستری شد.
سارا معتقد بود که به یک "شروع دوباره" با یک رواندرمانگر جدید نیاز دارد تا پس از فروپاشی رابطهی پیچیده اخیرش، مهارتهایی برای مدیریت استرس خود را به دست آورد. او این فروپاشی را عاملی میدانست که او را ناتوان از انجام کارهایش ساخته است.
زمانی که سارا برای درمان مراجعه کرد، در میانهی یک مرخصی سه ماهه از کار قرار داشت که ناشی از همین رویداد بود. او ابتدا این رویداد را به عنوان جدایی از دوست پسر یک سالهاش، که با او زندگی میکرد، توصیف کرد. او اشاره کرد که مردش به طور ناگهانی او را به خاطر زن دیگری رها کرده است . دوست پسرش گفته بود آن زن جدید"عشق زندگیاش" است و قصد دارد با او ازدواج کند. سارا با شنیدن این خبر شوکه شد و البته قابل درک است که چگونه او احساس آسیبدیدگی، غافلگیری و طردشدگی کرد.
با این حال، زمانی که سارا اشاره کرد که به مدت ۵ سال است که با مرد دیگری ازدواج کرده است، مشخص شد که وضعیت پیچیدهتر است. وقتی دوست پسرش از او خواست که خانه را ترک کند، او جایی برای رفتن نداشت. بنابراین او در خانهی همسر سابقش که قبلاً با او قهر بود، ساکن شد، اما در اتاق جداگانهای میخوابید. سارا مطمئن نبود که آیا میخواهد با همسرش آشتی کند یا نه. او در جلسات اولیه بر روی آنچه که او "خیانت" دوست پسر سابقش می دانست، تمرکز داشت.
رواندرمانگرانی که به رواندرمانی مشغولند ، بدون شک با افراد و موقعیتهای منحصربهفرد و غیرمعمولی در فعالیتهای بالینی خود روبرو میشوند. رواندرمانگران انسان هستند؛ به دلیل طبیعت انسانی خود، بسیاری از این موقعیتهای منحصربهفرد واکنشهای درونی را در انها برمیانگیزند. رواندرمانی مستلزم یک رابطه بین درمانگر و مراجع است؛ به این ترتیب، فرهنگی بین این دو شکل میگیرد که در آن انها یکدیگر را میشناسند، درباره این واکنشها به یکدیگر صحبت میکنند و در نهایت از آنها یاد میگیرند و رشد میکنند.
سارا توسط پزشک عمومی خود به یک درمانگر شناختی-رفتاری برای مدیریت استرس ارجاع داده شد. بسیاری از افراد (مراجعان و ارائهدهندگان مراقبتهای بهداشتی به طور یکسان) درمان شناختی-رفتاری را به عنوان یک رویکرد درمانی ایدهآل میدانند، زمانی که مراجعان به ساختار و ابزارهایی نیاز دارند که به آنها در مدیریت پریشانی کمک کند. در واقع، پزشک عمومی سارا این ارجاع را انجام داد، زیرا معتقد بود که سارا به شدت به مهارتهایی برای مدیریت افسردگی و اضطراب، بهبود عملکرد هنگام مواجهه با چالشها و جلوگیری از بحرآنهای خودکشی در آینده نیاز دارد. سارا صمیمانه این ایده را پذیرفت: او تمایل خود را برای ابزارها و سایر دستاوردهای ملموسی که میتوانست در درمان کسب کند، نشان داد و اشاره کرد که دورههای قبلی رواندرمانی را در این زمینه برای مفید نبوده است.
باید بگویم که من رواندرمانگری هستم که مراجعانی شبیه سارا را درمان کرده است (اگرچه من از اصطلاح درمانگر در سرتاسر فصلهای اصلی کتاب برای مقاصد توصیفی کلیتر استفاده میکنم). جهت اطلاعات بیشتر، من یک درمانگر شناختی رفتاری هستم که یک مطب تماموقت (تقریباً 35 مراجع در هفته) دارد و رواندرمانی مبتنی بر شواهد را انجام می دهم . من دارای سمتهای آکادمیک بسیاری بودهام (از جمله سمتهای هیئت علمی در مرکز تحقیقات آسیبشناسی روانی دکتر آرون تی. بک در دانشکده پزشکی دانشگاه پنسیلوانیا و در موسسه درمان شناختی رفتاری بک)، و هزاران درمانگر در سراسر جهان را اموزش درمان شناختی رفتاری داده و بر آنها نظارت کردهام. من برای افراد بسیار زیادی که تشخیصهای متعدد سلامت روان و طیف گستردهای از ویژگیهای شخصیتی داشتند، درمان شناختی رفتاری را انجام داده ام. من به شوخی به مراجعانم می گویم که بیش از ۲۵ سال است خودم را وقف درمان شناختی-رفتاری کردهام، و بیش از ۴۰ ساعت در هفته را به درمان شناختی رفتاری اختصاص دادهام. در مورد سارا، من بر این باور بودم که او از فراگیری مهارتها و اصول لازم جهت مدیریت آشفتگی های هیجانی بهرهمند خواهد شد. در واقع، در 61 جلسهای که سارا را در طی یک دوره 15 ماهه دیدم، به او استراتژیهایی مانند بازسازی شناختی، اصلاح طرحواره، فعالسازی رفتاری، حل مسئله اجتماعی، اثربخشی بین فردی، تحمل پریشانی و ذهنآگاهی و پذیرش آموزش دادم و با او کار کردم (که برخی از آنها بعداً در این کتاب نشان داده شده است). با شرمندگی اعتراف میکنم که شک داشتم سارا به سبک درمانی من پاسخ دهد. با توجه به سابقه سرپیچی او و سبک "متفاوت" خودبیانی اش و سبک فوقالعاده منظم من و (گاهی اوقات) اشتیاق بیش از حدم به قدرت درمان شناختی رفتاری، نمیدانستم که آیا او علاقهمند به آموزشهای روانشناختی که میتوانم برایش فراهم کنم هست و ایا تکالیف مشخصی که تقریباً همیشه مراجعانم را تشویق به انجامشان میکنم، خواهد بود یا نه. از آنجایی که سارا در گذشته در درمآنهای روانپزشکی و رواندرمانی شرکت کرده بود، در مورد تعهد او به درمان و در مورد نگرشهای منفی نسبت به درمان که ممکن بود با گذشت زمان ایجاد کرده باشد(به ونزل، 2008 مراجعه کنید) تعجب میکردم. من تعجب میکردم که آیا مسائل مربوط به سلامت روان او با اختلال شخصیت مرزی سازگار است یا خیر و به همین ترتیب، انتظار داشتم که در مقطعی تندخویی نسبت به من یا سایر مداخلات درمانی را نشان دهد. من تعجب میکردم که سارا تا چه مدت میتواند در درمان با من به عنوان یک درمانگر خارج از شبکه که بیمه را نمیپذیرد، باقی بماند، با توجه به این واقعیت که او در یک رستوران مشغول به کار بود و هیچ حمایت مالی (یا غیره) نیز از خانواده اصلی خود دریافت نمیکرد. همچنین، از بینش او شگفتزده شدم، زیرا او با وجود داشتن همسری مهربان و حامی (به قول خودش)، اما از بیانصافی طرد توسط دوست پسرش ناراحت بود.
اکنون میتوانم بگویم که من، بدون هیچ قید و شرطی، در برداشتهای اولیهام از سارا و ظرفیت او برای پاسخ به درمان شناختی رفتاری و سبک رواندرمانی خودم اشتباه میکردم. و اشتباه کردن در این برداشتها درسهای ارزشمندی بهعنوان یک متخصص بهداشت روان به من آموخت. برای اینکه این مفهوم را یک قدم فراتر ببرم، باید بگویم درمان سارا درسهای ارزشمندی در مورد زندگی به من آموخت. من کاملاً معتقدم که از کار با سارا همانقدر آموختم که او از من آموخت.
دلیل این اظهارات این است که من تجربه قدرتمندی را با سارا داشتم، و حس ذهنی من این است که این عنصر در بهبودی او و در رشد هر دوی ما دگرگونکننده بود. همانطور که او و پزشک عمومیاش امیدوار بودند، سارا واقعاً طیف گستردهای از استراتژیها و مهارتهای شناختی رفتاری را به دست آورد، و گمانهزنی من مبنی بر اینکه او آموزشهای روانشناختی و تکالیف را رد خواهد کرد، درست از کار در نیامد. او هرگز هیچ رفتار مخل درمانی از خود نشان نداد. او زودتر از موعد برای جلسات حاضر میشد، در صورت نیاز به غیبت، بهموقع جلسه را لغو میکرد، چندین جلسه را از قبل برنامهریزی میکرد تا اطمینان حاصل کند که حتما با من جلسه رابرگزار کند ، تکالیف درمانی خود را انجام میداد و (گاهی اوقات) فقط بهشیوهای سنجیده و مناسب بین جلسات با من تماس میگرفت. بنابراین، او این فرضیه من را رد کرد که در طول دوره درمان، رفتارهای شخصیتی مرزی نسبت به من و کارمان نشان خواهد داد.
سارا اعتراف کرد که بودجه محدودی دارد، اما ابراز کرد که واقعاً برای درمان باکیفیت سلامت روان ارزش قائل است و بهطور ویژه تلاش میکرد تا پول خود را عاقلانه پسانداز کند تا هزینههای جلسات خود را بپردازد (و او هرگز غیبت نمیکرد یا پرداختهایش با تأخیر انجام نمیشد). و عمق و بینشی که او در مورد انتخابهایش، گذشتهاش، خانواده اصلیاش، وضعیت پیچیده رابطهاش و (با گذشت زمان، از دیدگاه شناختی رفتاری) باورهای اصلیای که اساس طرحوارههای ناسازگارانه او را تشکیل میدادند، نشان میداد، در بین پیچیدهترین مراجعانی بود که با آنها کار کردهام، علیرغم فقدان اولیه بینشی که مشاهده کردم.
چیز خاصی وجود داشت که حتی فراتر از این مشاهدات هم میرفت. اگرچه من از تقریباً هر مراجعی که میبینم، لذت واقعی میبرم و به هر یک از آنها توجهی صادقانه دارم، اما متوجه شدم که سارا را بهطور ویژهای دوست دارم و به او اهمیت میدهم. او هنرمندی بود که آثار شگفتانگیزی را با اشیاء روزمره خلق میکرد و من استعداد و ابتکار او را تحسین میکردم. در واقع، او لباسها، جواهرات، آرایش و مدل موهایش را بهعنوان آثار هنری زنده میدانست. بهطور اتفاقی متوجه شدیم که جنبههایی از سلیقه موسیقیایی ما با هم همپوشانی دارد، بنابراین اغلب گروههایی را که در سالنهای محلی اجرا میکردند به یکدیگر اطلاع میدادیم. او به تمرینات خود در ویکا متعهد بود که به ندرت در میان دوستان خودم که در اجتماعات معنوی اصلی خود فعال بودند، می دیدم. من از دانش گسترده سارا در زمینه هنر، طراحی، موسیقی و مذهب درس گرفتم. او برای روابط شخصی ارزش بسیار بالایی قائل بود و احساس میکردم که شوهرش و چند نفر از دوستان نزدیکش را بهخوبی میشناسم. شاید عمیقترین نکته، از طریق تدوین پرونده در حال تکامل ما، متوجه شدیم که در دوران نوجوانی این پیام به او داده شده است که او "بیمار روانی" است و یک "بیمار" دائمی است، که به عدم اعتماد به نفس او در مدیریت استرس و ناامیدی از طریق روشهای سالم بهجای روشهای مخرب کمک میکرد. سارا برای تغییر باور اصلی خود مبنی بر اینکه یک بیمار است، به باوری مبنی بر اینکه فردی قوی و متمرکز است، تلاش کرد و همزمان رفتارهای مقابلهای مشکلساز را که در توقیت باورهای ناسالم نقش داشتند، حذف کرد. در پایان درمان، او گفت که من تنها متخصص بهداشت روانیای بودم که به او باور داشت و پتانسیل او را برای مشارکت معنادار در جامعه نادیده نگرفت.
به بیان دیگر، سارا و من با هم کار شناختی رفتاری فوقالعادهای انجام دادیم و معتقدم جنبههای بسیاری از رابطه درمانی بود که آن را به یاد ماندنی کرد. به طور خاص، ما یک اتحاد درمانی فوقالعاده قوی داشتیم که در آن به طور کامل در مورد اهداف و وظایف درمان توافق داشتیم. اتحاد درمانی ما از طریق پیوند فوقالعادهای که اساس مراقبت ما از یکدیگر را تشکیل میداد، بیشتر تقویت شد. وقتی بر اساس تاریخچه خودمان نسبت به یکدیگر واکنش نشان میدادیم، آشکارا در مورد آنها بحث میکردیم و از آنها برای اطلاع رسانی به کارمان استفاده میکردیم. علاوه بر این، ما یک ارتباط واقعی (به نام رابطه واقعی) داشتیم که باعث میشد هر دوی ما مشتاقانه منتظر جلساتمان باشیم. من معتقدم که ما از قدرت رابطه درمانی برای ارتقای درمان شناختی رفتاری که در آن هر دو مشارکت داشتیم، استفاده کردیم. من به سرعت یاد گرفتم که "از روی جلد کتاب قضاوت نکنم"، زیبایی فردیت انسانی را ببینم و آن زیبایی را در رویکردی منحصربفرد برای کمک به دیگران هدایت کنم.
بهطور کلی، دوره درمان با سارا فراتر از کاربرد تکنیکهای درمان شناختیرفتاری و آموزش عملی ابزارها گذشت. من معتقدم که هر دوره درمان شناختی رفتاری میتواند و باید به این روش انجام شود (حتی اگر من "باید" بیان میکنم، یک تحریف شناختی کلاسیک که بسیاری از درمانگران شناختی رفتاری به مراجعان خود آموزش میدهند تا از آن اجتناب کنند). برخی از افراد ( مراجعه کنندگان و ارائه دهندگان مراقبتهای بهداشتی) درمان شناختی رفتاری را آنقدر ساختار یافته و مبتنی بر تکنیک میدانند که جایی برای تجربه احساسی و پرورش و استفاده از یک رابطه درمانی عمیق و معنادار باقی نمیگذارد. در این مجلد، امیدوارم به خواننده نشان دهم که چگونه توجه دقیق به رابطه درمانی - و حتی تکریم آن - میتواند تجربه درمان شناختی رفتاری را هم برای مراجع و هم برای درمانگر ارتقا دهد.
مقدمه
رابطه درمانی و ارتباط آن با درمان شناختی رفتاری
درمان شناختی رفتاری یک رویکرد قدرتمند و کارآمد در رواندرمانی برای درمان طیف گستردهای از مشکلات مرتبط با سلامت روان وسازگاری است. این یک رویکرد، فعال، مسئله مدار وکوتاه مدت درمان است که در آن درمانگران (الف) یک فرمولبندی پیچیده ای از عوامل شناختی، هیجانی، رفتاری و محیطی ارائه میدهند که به ایجاد، تداوم و تشدید آسیبشناسی کمک میکنند؛ و (ب) با همکاری مراجع مداخلات هوشمندانهای را اجرا کنند که هدف آنها اصلاح و بازسازی یک یا چند جنبه از این سیستم است. درمان شناختی رفتاری زندگی افراد بیشماری را متحول کرده و باعث بهبودی آنها شده است که برای بسیاری دست نیافتنی بود. با این حال، این رویکرد بدون بحث و جدال نیست. یکی از موضوعاتی که در بین محققان و بانیان خدمات در حوزه سلامت روان بسیار مورد بحث قرار میگیرد، نقش رابطه درمانی در ارائه و اثربخشی درمان شناختی رفتاری است.
اجازه دهید این موضوع را با یک روایت توضیح دهم. افرادی که تحت نظارت من در درمان شناختی رفتاری هستند آنها اغلب چنین موقعیتهایی را مطرح میکنند: «من نسبت به مراجع خود واکنشی دارم که احتمالاً ریشه در مسائل شخصی من دارد. این احساس شبیه انتقال متقابل است. فکر میکنم چنین چیزی در درمان شناختی-رفتاری مجاز نیست، درست است؟»
یا نمونهی دیگر: «مراجع من بهتازگی یک فقدان مهم را تجربه کرده است، و احساس کردم اجرای یک استراتژی درمان شناختی-رفتاری در این شرایط مناسب نیست. بنابراین، فقط بر حمایت و مراقبت تمرکز کردم. اما آیا این به این معناست که دیگر درمان شناختی-رفتاری انجام نمیدادم؟ درست است؟» من همیشه استفاده از این پرسش سادهی اطمینانبخشی («درست است؟») را از سوی آنها جالب میدانم، زیرا درمانگران در برخی موارد بهطور شهودی تمایل دارند مستقیماً به رابطهی درمانی توجه کنند. با این حال، آنها اغلب نگرانند که این رویکرد ممکن است آنها را از چارچوب پروتکلهای درمانی خارج کند و در نتیجه، منجر به عدم رعایت استانداردها شود. به عبارت دیگر، بسیاری از درمانگران این تصور را دارند که تمرکز بر آنچه در رابطهی درمانی رخ میدهد، ویژگی اساسی سایر انواع رواندرمانی (مانند رواندرمانی روانپویشی) است. آنها احساس میکنند که برای اجرای دقیق درمان شناختی-رفتاری، باید صرفاً به کاربرد فنی راهبردهایی که موجب تغییر شناخت و رفتار میشوند، پایبند باشند.
پاسخ من در این شرایط و شرایط مشابه، بدون تردید اینست که این باور"اشتباه است!" این ادعاها به هیج وجه صحت ندارند. من معتقدم که بالاترین کیفیت درمان شناختی رفتاری زمانی اتفاق می افتد که به طور همزمان به پرورش، تقویت و بهبود رابطه درمانی و به کارگیری هوشمندانه مداخلات درمانی شناختی رفتاری توجه شود (مقایسه کنید کهلنبرگ و تسایی ،سافران و سگال ، 1990). بخشی از پرورش، تقویت و بهبود رابطه درمانی از طریق درک شهودی و گوش سپردن به نیازهای مراجعان برای همدلی، حمایت، اعتباربخشی و مراقبت، بهویژه پس از تجربه یک فقدان مهم، ناامیدی یا چالش طاقتفرسا حاصل می شود. علاوه بر این، توجه معطوف به خود رابطه درمانی ممکن است یک تجربه یادگیری مهم را فراهم کند که باعث تغییر شناختی در مورد خود و روابط و همچنین تغییرات رفتاری در نحوه مدارا در روابط توسط مراجعان شود. من همچنین معتقدم که برخی از بهترین درمان های شناختی رفتاری زمانی اتفاق میافتد که یک مسئله محوری در رابطه درمانی به وجود آمده باشد و از اصول و استراتژیهای شناختی رفتاری برای درک آن، کار بر روی آن، یادگیری از آن و تعمیم آن به سایر روابط خارج از درمان استفاده شود. این ادعاها اساساً تز این کتاب را در مورد آنچه من درمان شناختی رفتاری متمرکز بر رابطه درمانی مینامم، تشکیل میدهند.
متاسفانه، یک کلیشه در مورد درمانگران شناختی رفتاری وجود دارد که آنها اهمیت رابطه درمانی را بر فرآیند و نتیجه درمان نادیده گرفته یا کم انگاشته اند. این برداشت میتواند به این خاطر شکل گرفته باشد، زیرا درمان شناختی-رفتاری واقعاً یک درمان نسبتاً ساختاریافته است که شامل اهداف درمانی مشخص و برنامهای از پیش تعیینشده برای هر جلسه است. علاوه بر این، مجموعهای گسترده از تکنیکها وجود دارندکه با دقت زیاد اجرا میشوند. با این وجود، من معتقدم این کلیشه نادرست است. به عنوان مثال، گلدفرید و دیویسون (1976) در کتاب وزین خود در مورد رفتار درمانی، بر اهمیت فوقالعاده ارائه تکنیکهای رفتاری به روشی گرم و همدلانه با مراجع تاکید کردند و این اظهار نظر جسورانه را بیان کردند: "هر درمانگر رفتاری که معتقد است اصول یادگیری و نفوذ اجتماعی تمام چیزی است که برای ایجاد تغییر رفتار باید دانست، با واقعیت کار بالینی بیگانه است" (ص. 55). ویلسون و ایوانز (1977) رابطهی درمانی را به عنوان کاتالیزوری برای راهبردهای تغییر رفتار در نظر گرفتند. این رابطه از طریق تقویت رفتارهای مطلوب (مانند رفتارهای بینفردی مناسب که روابط را بهبود میبخشند)، افزایش احتمال پاسخدهی مراجع به مداخلات درمانگر، و ایجاد انتظارات درمانی (مانند خوشبینی نسبت به تأثیر درمان بر بهبودی علائم) نقش کلیدی در فرایند درمان ایفا میکند.آرنکوف (1983) دریافت که رابطهی درمانی این امکان را فراهم میآورد که درمانگران در لحظه جنبههایی از عملکرد بینفردی مراجعان را مشاهده کنند و به آنها کمک کنند تا رفتارهای بینفردی خود را در چارچوب این رابطه بازسازی کنند، به گونهای که این تغییرات به روابط آنها در زندگی واقعی نیز تعمیم یابد. نزدیک ۴۰ تا ۴۵ سال است، گروهی متشکل از ۳۲ متخصص رفتاردرمانی شناختی به این اجماع رسیدند که شکلگیری و حفظ یک اتحاد درمانی قوی—بهعنوان یکی از اجزاءرابطهی درمانی که در فصلهای ۱ و ۲ این کتاب توضیح داده شده است—یکی از عناصر اساسی و مؤثر در موفقیت درمان شناختی-رفتاری به شمار میآید (تیلور و همکاران، 2020).
آرون تی. بک، که از نظر بسیاری پدر درمان شناختی رفتاری محسوب میشود، عمیقاً از نوشتههای درمانگران مراجعمحور الهام گرفته بود که نقشی اساسی برای رابطه درمانی در رواندرمانی قائل بودند، به ویژه کارل راجرز. دکتر بک فصلی را به رابطه درمانی در کتاب نافذ خود در مورد شناخت درمانی افسردگی (آرون. تی. بک و همکاران، 1979) اختصاص داد، اگرچه ادعای او در آن فصل - مبنی بر اینکه یک رابطه درمانی قوی "یک عامل ضروری، اما ناکافی برای تغییر است" (ص. 45) - اغلب واکنشهای شدیدی در درمانگرانی برانگیخت که از سایر جهتگیریهای نظری پیروی می کردند. تماشای دکتر بک در حالی که از قدرت رابطه درمانی به صورت زنده و واقعی بهره می گرفت، بهویژه برای کسانی از ما که خوششانس بودیم و شاهد ایفای نقشها و مشاورههای بالینی او بودیم، بسیار تاثیرگذار بود. من شاهد بودم که شرکتکنندگان در کارگاههای مؤسسهی بک برای رفتاردرمانی شناختی، هنگام مشاهدهی دکتر بک در عمل، همواره از مهربانی، همدلی، شوخطبعی، و توانایی خارقالعادهی او در ارتباط با مراجعانی از پیشینههای بسیار متفاوت شگفت زده می شدند. در بحثهای پس از جلسات درمانی که اغلب من رهبری میکردم، شرکتکنندگان در کارگاه همنظر بودند که انتظار داشتند دکتر بک شمهای از مهارت استادانهی خود را در اجرای راهبردها و تکنیکهای درمان شناختی-رفتاری به نمایش بگذارد؛ اما چیزی که انتظارش را نداشتند، میزان انسانی بودن ارتباط او با مراجعان بود. آنچه بیش از هر تکنیک خاصی در درمان شناختی رفتاری برجسته بود، کیفیت رابطهی درمانی بود که او با مراجع برقرار میکرد.
در سال ۲۰۱۹، در جلسهای پرسش و پاسخی که در آن شرکت داشتم — تقریباً دو سال پیش از درگذشت بک در سال ۲۰۲۱ در سن ۱۰۰ سالگی — روایت تازهای درباره دیدگاه او نسبت به رابطه درمانی آشکار گردید. در آن جلسه، دکتر بک اظهار داشت که در نوشتههای اولیه خود در مورد شناخت درمانی اشتباه مهمی مرتکب شده است (که نفس را در سینه حضار حبس کرد). بهطور مشخص، دکتر بک اظهار داشت که او فرض کرده است درمانگرانی که در حال یادگیری درمان شناختی-رفتاری هستند، پیشتر در مهارتهای پایه مشاوره آموزش دیدهاند و اهمیت روشهای ایجاد رابطهی درمانی را بهخوبی درک کردهاند. بنابراین، او در نوشتههای خود بیشتر بر کاربرد اصول، راهبردها، و تکنیکهای شناختی و رفتاری تمرکز کرد که باید در چارچوب یک رابطهی درمانی قوی بهکار گرفته شوند. متأسفانه، با گذر زمان، این باور به یک کلیشه تبدیل شد که درمانگران شناختی-رفتاری یا علاقهای به رابطه درمانی ندارند، یا آن را نادیده میگیرند—و دکتر بک از این سوءبرداشت ابراز تأسف کرد. این کلیشه بهتدریج در حال کمرنگ شدن است، بهویژه با انتشار کتابهای جامعی در موردرابطهی درمانی در درمان شناختی-رفتاری (گیلبرت و لیهی، 2007)، مقالات مفهومی مروری توسط همکاران دربارهی اهمیت رابطهی درمانی (کی. اس. دابسون، 2022؛ کازانتزیس ، داتیلیو و همکاران، 2018؛ لجوز و همکاران، 2005)، )، و پژوهشهای تجربی که نقش اجزای رابطهی درمانی را در نتایج و پیامد درمان شناختی-رفتاری بررسی میکنند (برخی از آنها در فصل ۲ این کتاب مورد اشاره قرار گرفتهاند). با این وجود، انتقادات نسبت به درمان شناختی–رفتاری همچنان پابرجا است؛ برخی معتقدند که درمانگران شناختی–رفتاری نقش رابطه درمانی را کمرنگ می دانند(به عنوان مثال، شدلر ، 2010)، و یا تفاوتهای میان مولفههای اساسی این رابطه را بهطور کامل درک نمیکنند(گلسو ، ۲۰۱۱).
با این حال، من معتقدم که درمانگران شناختی–رفتاری میتوانند از پژوهشها و نظریههای خارج از چارچوب سختگیرانهی این رویکرد بهره بگیرند و آنها را در کار خود تطبیق دهند—بهویژه از ادبیات روانپویشی و انسانگرایانه که ارتباط عمیقی با فرایند و نتایج رواندرمانی دارد (نگاه کنید به: گلدفرید، ۲۰۱۳). گرچه متخصصان درمان شناختی–رفتاری در انجام تحقیقات تجربی به منظور سنجش اعتبار سازههای مرتبط با رابطه درمانی و تعیین میزان ارتباط آنها با نتایج درمان کارهای خوبی انجام داده اند، اما این فعالیتها تقریباً به طور انحصاری در چارچوب درمان شناختی–رفتاری انجام میشود (اگرچه چند استثناء قابل توجه وجود دارد، مانند همکاریهای پژوهشی در دانشگاه پنسیلوانیا میان دکتر بک و پژوهشگران برجسته روانپویشی نظیر لستر لوبورسکی ، پل کریتس-کریستف ، و ژاک باربر ؛ رجوع شود به: کریتس-کریستف و همکاران، ۱۹۹۸). با انتشار کتابهای مهم دربارهی درمان شناختی-رفتاری و رابطهی درمانی(گیلبرت و لیهی، ۲۰۰۷؛ کازانتزیس و همکاران، ۲۰۱۷) در یکدهه و نیم گذشته، اکنون زمان مناسبی فرا رسیده است تا دیدگاههای خارج از چارچوب درمان شناختی-رفتاری را در این حوزه ادغام کنیم، بهگونهای که رابطهی درمانی بیشترین تأثیر را بر روند درمان داشته باشد. من باور دارم که درمانگران شناختی–رفتاری میتوانند از این دیدگاهها نکات ارزشمندی بیاموزند که نهتنها دانش و مهارت آنها را غنیتر میکند، بلکه اثربخشی این روش درمانی را بهبود میبخشد. اهداف این کتاب عبارتاند از: الف) ارائهی یک مفهوم گسترده از رابطهی درمانی از طریق بررسی و ادغام پژوهشهایی که فراتر از چارچوبهای نظری مختلف قرار میگیرند؛ ب) بهکارگیری این مفهوم گسترده برای نشان دادن اینکه چگونه رابطهی درمانی میتواند هم بهعنوان تسهیلکنندهی تغییر و هم عامل بنیادین تغییردر چارچوب درمان شناختی-رفتاری ایفای نقش کند. . این کتاب، ضمن ارج نهادن به پژوهشهای سنتی درمان شناختی رفتاری پیرامون رابطه درمانی، دیدگاههایی از سایر چارچوبهای نظری نیز دیدگاههای شناختی رفتاری تلفیق می کند . این کتاب راهنمایی عملی برای پرورش و تقویت رابطه درمانی در درمان شناختی رفتاری ارائه میدهد و و مثالهایی برای تایید نظریهای که در پاراگراف قبلی بیان شد، ارائه می کند و نشان میدهد که چگونه مؤثرترین دوره درمان شناختی رفتاری اغلب از پرداختن به مسائل فوری در جلسه حاصل می شود (رجوع شود به: کوهلنبرگ و تسای ، ۱۹۹۱؛ سافران و سگال، ۱۹۹۰). انتظار میرود که این کتاب توصیفی از درمان شناختی رفتاری متمرکز بر رابطه به دست دهد که دستاوردهای مهم علمی در زمینه رابطه درمانی را گرد هم آورده، آنها را به راهنماییهای بالینی تبدیل کرده، و پایهای برای تحقیقات تجربی و عملکرد بالینی آینده ایجاد کند.. درمان شناختی رفتاری متمرکز بر رابطه، رویکردی نو در درمان شناختی-رفتاری نیست، بلکه چارچوبی است که با تاکید بر موارد زیر، در هر پروتکل یا ارائه درمان شناختی رفتاری قابل استفاده است:
(الف) ایجاد رابطه درمانی از اولین تماس با مراجع
(ب) توجه نسبی برابر به رابطه درمانی و استراتژیها و تکنیکهای شناختی-رفتاری به موازات پیشرفت درمان شناختی رفتار مراجع
(ج) ارائه استراتژیها و تکنیکهای درمان شناختی رفتاری در چارچوب رویکرد مراجعمحور
(د) اجرای استراتژیها و تکنیکهای درمان شناختی رفتاری در لحظه بروز مشکلات در رابطه درمانی، برای ترمیم هرگونه گسست احتمالی و ایجاد تجربه یادگیری اصلاحی قابلکاربرد در روابط بیماران خارج از جلسه (رجوع شود به: الکساندر و فرنچ، ۱۹۴۶؛ یوبانکس و گلدفرید، ۲۰۱۹)
(ه) در صورت لزوم، ایجاد یک رابطه درمانی که به بیماران تجربه یادگیری بنیادی ارائه دهد، بهویژه برای آنهایی که روابط آسیبزایی با افراد کلیدی زندگی خود داشتهاند؛ مانند والدین، شریک عاطفی مهم، یا افراد دیگری که نقشی اساسی در زندگی آنها ایفا کردهاند (رجوع شود به: یانگ و همکاران، ۲۰۰۳).
(و) در صورت لزوم، اتکا به قدرت رابطه درمانی برای مقاومت در برابر هرگونه توقف موقت یا موانع پیش آمده در طول دوره درمان (یعنی، حتی در لحظاتی که به نظر میرسد مداخلات شناختی-رفتاری اثرات مورد نظر خود را ندارند، درمانگر و بیمار همچنان رابطه درمانی خود را تقویت میکنند و تجربه مشترکشان را ادامه میدهند تا بیمار را به سمت بهبودی هدایت کنند)
(ز) استفاده استراتژیک از عناصر رابطه درمانی، هم برای تسهیل اجرای موفقیتآمیز تکنیکهای درمان شناختی رفتاری و هم به عنوان عاملی فعال در ایجاد تغییرات شناختی، عاطفی و رفتاری (رجوع شود به: زیلچا-مانو ، ۲۰۱۷، ۲۰۲۱)
من معتقدم که درمان شناختی-رفتاری متمرکز بر رابطه درمانی به تاریخچه پژوهشها، بحثها و تحقیقات رواندرمانی ادای احترام میکند؛ تجربه درمانی را برای بیمار و درمانگر بهبود میبخشد؛ و مهمتر از همه (در صورت تأیید از طریق تحقیقات تجربی)، این پتانسیل را دارد که تعامل بیمار، مانایی در درمان و پیامد نهایی درمان را بهبود بخشد. علاوه بر این، جای تعجب ندارد که وقتی بیمار تجربه مثبتی از رواندرمانی به دلیل وجود یک رابطه درمانی قوی داشته باشد، به راحتی در صورت مشاهده علائم عود یا روبرو شدن با یک چالش بزرگ دیگر در زندگیاش، به درمان بازگردد، و حتی از رواندرمانی تعریف کند و دیگران را تشویق کند تا خودشان آن را تجربه کنند.
بسیاری از پژوهشگران رواندرمانی بین جنبههای رابطهای و فنی رواندرمانی تمایز قائل میشوند. تعداد زیادی از متون درمان شناختی-رفتاری بر جنبههای فنی مهم این رویکرد تمرکز دارند، از جمله استراتژیهای اساسی مانند بازسازی شناختی، فعالسازی رفتاری، مواجهه، حل مسئله، و پیشگیری از عود. اما این کتاب دیدگاهی متفاوتی دارد ؛ بهطوری که بر عنصر رابطهای درمان تمرکز دارد، عنصری که میتواند هم به خودی خود و هم به هنگام اجرای بخشهای فنی درمان شناختی-رفتاری به کار گرفته شود.
ساختار این کتاب و تفکر نهایی
این کتاب به دو بخش تقسیم شده است. بخش اول با عنوان "پایههای مفهومی"، به بررسی نظریه، گفتمان ها، پژوهشهای تجربی و برخی کاربردهای بالینی جنبههای کلی رابطه درمانی میپردازد. فصل اول تعاریف مختلف رابطه درمانی و همچنین سه مؤلفهای که بهطور گسترده در ادبیات رواندرمانی و بهویژه ادبیات روانتحلیلی مورد بحث قرار گرفتهاند را بررسی میکند: (الف) اتحاد درمانی، (ب) انتقال و انتقال متقابل، و (ج) رابطه واقعی. در فصل دوم، به عوامل مشترک رواندرمانی ها پرداخته می شود و بر پژوهشهایی تاکید می شود که رابطه این عوامل مشترک با پیامد درمان را نشان میدهند، کاربرد آنها در پژوهشهای خاص درمان شناختی-رفتاری را توضیح میدهد و راههایی برای تسهیل این عوامل در درمان را پیشنهاد میدهد من بسیاری از این مفاهیم را از طریق مورد سارا — که نخستینبار در پیشگفتار این کتاب معرفی شده بود — به نمایش میگذارم. فصل سوم نیز رویکردی مشابه اتخاذ کرده، اما تمرکز آن بر عوامل اختصاصی درمان شناختیرفتاری است که به بهبود رابطهی درمانی کمک میکنند. در این فصل، گفتوگوهای گسترده میان سارا و درمانگرش ارائه شده است و راهکارهای مشخصی را برای بهکارگیری این عوامل بههمراه آن دسته از عوامل عمومیتر که در فصل دوم مورد بررسی قرار گرفتهاند، به تصویر کشیده شده است. پس از مطالعهی بخش اول، انتظار میرود خواننده نمای کلی و جامعی از عواملی که در شکلگیری و تقویت رابطهی درمانی مؤثر هستند، به دست آورد.قسمت دوم این کتاب راهنماییهای بالینی را به هنگام درمان شناختی-رفتاری متمرکز بر رابطه درمانی را خلاصه میکند. این فصلها مجموعهای از راهکارها را ارائه میدهند که بر عناصر عمومی و اختصاصی مؤثر در تقویت رابطهی درمانی تمرکز دارند. این عناصر در فصلهای ۲ و ۳ مورد بحث قرار گرفتهاند. هدف از این راهکارها، پرورش یک رابطهی درمانی واقعی و اصیل است که بتواند تأثیر مثبتی بر روند درمان داشته باشد. همچنین، قسمت دوم کتاب راهکارهایی برای استفاده از این عناصر تقویتکننده رابطه درمانی و استراتژیها و تکنیکهای درمان شناختی-رفتاری جهت رفع گسستهای احتمالی در اتحاد درمانی ارائه میکند. فصل چهار اصولی را توضیح میدهد که درمانگران حتی در نخستین تماس با مراجعانی که دربارهی درمان شناختیرفتاری پرسوجو میکنند و نخستین جلسه را برنامهریزی میکنند، باید به آنها توجه داشته باشند. این فصل همچنین راهکارهایی برای ایجاد اتحاد درمانی در اولین جلسات ارائه میدهد. فصل ۵ بر استفاده از رابطه درمانی در انجام بازسازی شناختی، که یک مداخله استراتژیک اساسی در درمان شناختی رفتاری است، تمرکز دارد. فصل ۶ به حل مسئله اجتماعی میپردازد، از جمله حل مسائلی که در چارچوب درمان پیش میآید. فصل ۷ بر اهمیت رابطه درمانی قوی بهعنوان پایهای برای انجام مداخلات مواجهه تأکید میکند و راهکارهایی را برای استفاده از خود رابطه درمانی بهعنوان عاملی برای مواجهه ارائه میدهد. فصل ۸ به اصلاح طرحوارههای ناسازگار میپردازد، یعنی تغییر باورهای بنیادین دردناک و الگوهای عاطفی و رفتاری مرتبط با این طرحواره ها که از تجربیات گذشته بیماران شکل گرفتهاند. اینجا است که کار شناختی-رفتاری بهویژه برای انتقال و انتقال متقابل مساعد است (بهنقل از: لیهی، ۲۰۱۲). در نهایت، فصل ۹ به خاتمه درمان میپردازد، از جمله تامل بر روی رابطه درمانی هنگام خاتمه درمان و کار کردن روی واکنشهای احتمالی بیماران.کتاب با فصل ۱۰خاتمه مییابد، که مبانی اصلی درمان شناختی رفتاری متمرکز بر رابطه درمانی را تکرار میکند و چارچوبی جامع برای مفهومسازی رابطه درمانی در درمان شناختی رفتاری پیشنهاد میدهد. در پایان، نویسنده با این جمله تأثیرگذار از رالف گرینسون (۱۹۷۸) از مخاطب خداحافظی می کند: "خطاهای فنی ممکن است درد و سردرگمی ایجاد کنند، اما معمولاً قابل جبران هستند؛ شکست در انسانیت بسیار دشوارتر است که اصلاح شود." در کل، این کتاب به مفهوم انسانیت در فرآیند ارائه درمان شناختی-رفتاری می پردازد (به نقل از جودیت بک، 2021). انسان بودن، همراه با تمام نقصها و کمالهایش، گاهی به این معناست که درمانگران ناخواسته اقداماتی انجام میدهند که ممکن است از سوی مراجعین به خوبی درک یا پذیرفته نشود. با این حال، چنین موقعیتهایی فرصتی برای رشد حرفهای درمانگران فراهم میآورد و، مهمتر از آن، فرصتی برای مراجعین است تا در مدیریت و درک ظرافتهای روابط بینفردی نزدیک پیشرفت کنند. به طور کلی، موهبت انسان بودن این پتانسیل را دارد که به مراجعین امکان دهد باورهای ناکارآمد و دردناک درباره تواناییشان در ایجاد روابط، جذابیت شخصیشان در روابط، و گرمی و قابلاعتماد بودن روابط را تغییر دهند. از دیدگاه من، بزرگترین تجربهای که میتوانیم برای مراجعین نیازمند خود فراهم کنیم، ارائه چنین فرصتی است.
فهرست مطالب
پیشگفتار 5
مقدمه: رابطه درمانی و ارتباط آن با درمان شناختی رفتاری 11
بخش 1 پایه های مفهومی 19
فصل 1 رابطه درمانی 20
فصل 2 جنبههای مشترک تسهیلکنندهی رابطهی درمانی در رواندرمانی 37
فصل 3 جنبههای اختصاصی تقویتکننده رابطه درمانی در درمان شناختی-رفتاری 61
بخش 2 راهنمای بالینی برای درمان شناختی-رفتاری متمرکز بر رابطه درمانی 87
فصل 4 رابطه درمانی در اولین تماس با مراجع 88
فصل 5 بازسازی شناختی و رابطه درمانی 110
فصل 6 حل مسئله اجتماعی و رابطه درمانی 138
فصل 7 مواجهه و رابطه درمانی 167
فصل 8 اصلاح طرحواره و رابطه درمانی 192
فصل 9 خاتمه درمان و رابطه درمانی 225
نتیجهگیری: نگاهی نو به رابطه درمانی و درمان شناختی-رفتاری 241
منابع 253